نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 250
بدتر از اينهاست و خدا داناتر است بدان چه وصف كند ، گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد يكى از ماها را بجاى او بگير ما تو را خوشرفتار مىبينيم ، گفت پناه بخدا كه ما كسى را بگيريم جز آنكه مال خود را نزد او يافتيم ، در اين هنگام خود ما از ستمكارانيم ، چون از او نوميد شدند جلسه خصوصى ترتيب داده و بزرگ آنها گفت نميدانيد پدر از شما پيمان گرفته بگواهى خدا كه ابن يامين را بر گردانيد و بيشتر هم با يوسف چه تقصيرى كرديد من از اين زمين نروم تا پدرم اجازه دهد يا خدا حكمى كند برايم كه بهترين حاكمانست شما نزد پدر برگرديد و بگوئيد پسرت دزدى كرد و ما گواهى ندهيم جز بدان چه دانيم و حافظ غيب نبوديم بپرس از شهرى كه در آن بوديم و از كاروانى كه با آن آمديم و محققا ما راستگوئيم چون نزد پدر برگشتند و چنين گفتند فرمود محققا پسرم دزدى نميكند و نفس شما است كه كارى ناشايست را در نظر شما جلوه داد و من شكيبائى نيك خود را دنبال كنم اميد است خدا همه را با هم نزد من آورد براستى او دانا و حكيمست سپس دستور داد پسرانش آماده براى مصر شوند ، بمصر رفتند نزد يوسف و نامه محبتآميزى از يعقوب برايش بردند كه در آن خواسته بود فرزندانش را باو برگرداند . چون چشم يوسف بنامه او افتاد گريه اش گرفت و نتوانست خوددارى كند و برخاست باندرون رفت و ساعتى گريست و بيرون آمد اولاد يعقوب گفتند ايا عزيز بما و خاندان ما سختى رسيده و كالاى اندكى آورديم تو كيل تمامى بما بده و بما تصدق كن براستى خدا نيكوكاران را پاداش دهد ، يوسف گفت ميدانيد با يوسف و برادرش چه كرديد وقتى نادان بوديد ، گفتند گويا تو خود يوسفى ؟ گفتها من يوسفم و اين برادر منست محققا خدا بما منت نهاده هر كه تقوى و صبر پيشه كند خدا
250
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 250