نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 238
پيش مرگش نشود او پيش مرگ وى شود و سپس باين شعر ابى خراش هذلى مثل زد كه در نوحه برادرش گفته : < شعر > گمان مدار كه عهدش زياد خود بردم و ليك صبر چو من اى اميم ( نام معشوق اوست ) نيك بود < / شعر > 5 - مردى خدمت رسول خدا ( ص ) آمد چون كه جامه اش كهنه بود دوازده درهم بآن حضرت داد ، حضرت فرمود اى على اين پولها را بگير و جامه برايم بخر تا بپوشم على گويد ببازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و نزد رسول خدا ( ص ) آوردم باو نگاه كرد و فرمود جامه ديگرى نزد من دوستتر از آنست بنظر تو صاحبش آن را پس ميگيرد ، گفتم نميدانم فرمود برو ببين من آمدم نزد صاحبش و گفتم رسول خدا ( ص ) آن را خوش ندارد و جامه ارزانترى ميخواهد آن را پس گرفت و پول را داد و نزد رسول خدا ( ص ) آوردم و با من ببازار آمد تا پيراهنى بخرد ديد يك كنيزى ميان راه نشسته گريه ميكند باو فرمود چرا گريه ميكنى گفت يا رسول الله كسانم چهار درهم بمن دادند كه حوائجى براى آنها بخرم و آن را گم كردم و جرأت ندارم برگردم حضرت چهار درهم از آن را باو داد و فرمود برگرد نزد كسانت رسول خدا ببازار رفت و پيراهنى خريد بچهار درهم و پوشيد و حمد خدا كرد و بر گشت مرد برهنه اى را ديد كه ميگفت هر كه مرا بپوشاند خدا جامههاى بهشت باو پوشد رسول خدا ( ص ) پيراهنى كه خريده بود در آورد و ببر آن سائل كرد و به بازار برگشت و با آن چهار درهم باقى پيراهن ديگر خريد و پوشيد و حمد خدا كرد و بمنزلش برميگشت ديد همان كنيزك بر سر راه نشسته
238
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 238