نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 201
عبد الله ، ابن زياد را دشنام داد وگفت : " اى غلام بنى علاج و اى پسر مرجانه ! تو را با عثمان چه كار است ؟ اگر بد كرد ، خداوند ولى حق خويش است و بين آنها و عثمان به عدل و حق حكم خواهد كرد . و ليكن تو از خودت و پدرت و از يزيد و پدرش سؤال كن . " ابن زياد گفت : " به خدا قسم ، از هيچ چيز سؤال نمىكنم تا شربت مرگ را بنوشى . " عبد الله حمد و سپاس خدا نمود وگفت : " از آن پيش كه تو متولد شوى ، من از خداوند درخواست مىكردم كه شهادت را نصيب من كند و آن را به دست ملعون ترين خلق خويش ، و آنكه بيش از همه بر او خشم آورده است ، اجرا نمايد و چون از دو چشم نابينا شدم ، از درك شهادت نا اميد گرديدم و اينك حمد مىكنم خداوندى را كه پس از نوميدى ، مرا به مقصود خويش رسانيد و به من نشان داد كه دعاى قديم من به اجابت رسيده است . " پس از آن ابن زياد دستور كشتن او را صادر كرد . عبد الله را به قتل رسانيدند و بدنش را در محلى به نام سبخه [1] به دار آويختند . راوى مىگويد : عبيدالله زياد نامه اى به يزيد بن معاويه نوشت و او را از شهادت حسين ( ع ) و اسيرى اهل بيت او آگاه كرد و نامه اى هم به همين مضمون به عمرو بن سعيد بن عاص ، والى مدينه نوشت . چون نامه به عمرو بن سعيد رسيد ، بالاى منبر آمد و خطبه خواند و خبر شهادت حسين ( ع ) را به اطلاع مردم رسانيد . از اين خبر ، ضجه و ناله از بنى هاشم برخاست و مراسم عزا و سوگوارى برپا شد . زينب ، دختر عقيل بن ابى طالب ( ع ) ندبه مىكرد و مىگفت :