نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 199
عبد الله گفت : " مترس و شمشير مرا بده . " دختر شمشير را به او داد وعبد الله به دفاع پرداخت و اين شعر را زمزمه مىكرد : " من پسر مرد با فضيلتى ، عفيف و پاكيزه ام . عفيف ، سرور من است و من پسر ام عامرام . چه بسيار پهلوانان زره پوش شما و قهرمانانى كه من با ايشان جنگيدم و آنها گريختند . " دختر عبد الله مىگفت : " پدر جان ! اى كاش من مردى بودم و در پيش روى تو با اين مردم زشتكار كه كشندگان عترت پيغمبرند مىجنگيدم . " سپاه ابن زياد از هر طرف بر عبد الله هجوم مىآوردند و از خود دفاع مىكرد و كسى بر او دست نمىيافت . از هر جانب كه به او نزديك مىشدند ، دخترش او را آگاه مىساخت ، تا اين كه لشكريان بر فشار حمله خود افزودند و او را از هر سو احاطه كردند . دخترش فرياد زد : " اى واى از ذلت و بيچارگى ! كار بر پدر من سخت شده است و يار و ياورى ندارد . " عبد الله ، شمشير خود را به دور سرش مىگردانيد و رجز مىخواند و مىگفت : " سوگند به خدا ، اگر ديدگان من باز مىشد و بينايى خود را باز مىيافت ، كار بر شما بسيار سخت مىگرديد . " لشكر ابن زياد پيوسته با او مىجنگيدند تا دستگيرش نمودند و نزد ابن زياد بردند . ابن زياد چون او را ديد ، گفت : " سپاس خداوندى كه تو را خوار كرد . " عبد الله گفت : " اى دشمن خدا ! به چه چيز خداوند مرا ذليل نمود ؟ " " به خدا سوگند ، اگر چشم من روشن بود ، جهان را بر تو تاريك مىكردم . " ابن زياد گفت : " اى دشمن خدا ! در حق عثمان بن عفان [1] چه مىگويى ؟ "
[1] عثمان بن عفان بن ابو العاص بن اميه ، پس از بعثت اسلام آورد . در سال 23 ه . ق ، پس از مرگ عمر ، خلافت مسلمين به او رسيد . عثمان در دوران خلافتش ، نزديكان و اقرباى خود را به مناصب مهم و فرماندارى ولايات و سرپرستى بيت المال گماشت و اموال زيادى بين آنان تقسيم كرد . به همين جهت ، در سال 35 ه . ق ، مردم بر او شوريدند و او را در منزلش محاصره نمودند و به قتل رساندند .
199
نام کتاب : اللهوف في قتلى الطفوف ( فارسي ) نویسنده : السيد ابن طاووس جلد : 1 صفحه : 199