نام کتاب : نقدى بر مثنوى ( فارسي ) نویسنده : سيد جواد المدرسي جلد : 1 صفحه : 54
« مولانا حال غريبى داشت . . . مىگفت : كى گفت كه روح عشق انگيز بمرد * كى گفت كه آفتاب اميد بمرد آنكس چو ابليس در استيز بمرد * او پندارد كه شمس تبريز بمرد » ( 1 ) « نعرهها مىزد و چون اقيانوسى در تلاطم بود . مردم شگفت زده بودند كه اين چه شور و جنونى است » . ( 2 ) سخت شوريده به نظر مىرسيد و سخنان سوزناك مىگفت . به قول سلطان ولد فراق شمس اين بار مولانا را به سرحدّ جنون كشيد : ( 3 ) شيخ گشت از فراق او مجنون * بىسر و پا ز عشق چون ذوالنون . . . هر چه بيشتر جستجو كرد شمس را كمتر يافت . سايه نوميدى بر او سايه افكندهبود . ولى اين بار ( بر خلاف سابق ) به سكوت و خلوت و انزوا نگراييد ، بلكه خود را چون پيرِ خود ، شمس تبريزى فرض كرد ، و به تعبير سلطان ولد ، وى را « در خودش ديد همچو ماه پديد » . شمس جديد آرى شمسى ديگر از افق تصوّف طلوع كرد ، با همان عقيده و با همان روش ، ولى با زبانى گوياتر و اخلاقى ملايمتر . شمس جديد چنان رفتار صوفيانه و افراطى از خود نشان داد كه همه را به تحيّر و شگفتى واداشت : بهتر است دوباره عنان قلم را به دست علاقمندان و شيفتگان مولوى بدهيم تا از وضعيّت مراد و پير خود ( كه البته هنوز پير نشده و حدود چهل سالى بيشتر ندارد ) بگويند : « مولانا اين دفعه . . . شمس را در شور و تابى ، كه خود او داشت و در شعر و ترانه بىخودانهاى كه خود او مىسرود معاينه مىديد » . و « به سماع و رقص و وجد و شعر كه
1 - مولانا جلال الدين ص 151 و 150 . 2 - همان مدرك . 3 - پله پله تا ملاقات ص 161 .
54
نام کتاب : نقدى بر مثنوى ( فارسي ) نویسنده : سيد جواد المدرسي جلد : 1 صفحه : 54